قالب تابلو اعلانات

دانلود فایل پی دی اف 

متن کتاب ردپای خورشید از وصیتنامه شهدای دانش آموز 

دریافت
عنوان: متن اجرای یادواره و مراسم شهدا
حجم: 19.3 کیلوبایت
توضیحات: متن اجرای یادواره و مراسم شهدا


دریافت

عنوان: متن اجرای یادواره و مراسم شهدا
حجم: 19.3 کیلوبایت
توضیحات: متن اجرای یادواره و مراسم شهدا


قالب تابلو

طرح لایه باز برنامه ها 

شیوه نامه اجرای یادواره مدرسه 


ما هر لحظه به خدا نیاز داریم

 

کتابچه دعای کمیل باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم: آقا محمد! دعای کمیل مال شب‌های جمعه است؛ چرا شما هر روز بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت: مگر انسان فقط شب‌های جمعه به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست.

شهید محمدباقر حبیب اللهی

منبع: محمد مین‌یاب، ص 20 (نرم‌افزار شمیم یار)


 

حماسه 28 جوان اهوازی

آن روزهای اول، شهرها یکی پس از دیگری سقوط می‌کردند. چیزی به سقوط اهواز نمانده بود. به امام خبر دادند، فرمود: «مگر جوانان اهوازی مرده‌اند؟» خبر به اهواز رسید. علی غیور اصلی، مسئول آموزش سپاه اهواز بود. 22 جوان بسیجی و پاسدار را جمع کرد و گفت: برگشتی در کار نیست. روز بود، چشم‌ها را بستند تا هرکس که در رودرواسی مانده، برود؛ کسی نرفت. آن شب چند نفر دیگر هم اضافه شدند. به دستور علی آقا ساعت 4 صبح فردا عملیات علیه نیروهای متجاوز شروع شد. این 28 نفر چیزی نداشتند جز توکل بر خدا، تدبیر علی آقا و چند قبضه آر.پی‌.جی. خدا ترس را در دل دشمن انداخت و با آتش گرفتن چند تانک، دشمن تا بن دندان مسلح، غافل‌‌گیر شد و به گمان این‌که با لشکری مجهز روبه‌روست، 90 کیلومتر عقب‌نشینی کرد! علی آقا شیر لوله آب کشاورزی را باز کرد و تانک‌های دشمن در گل گیر کردند. به کمک ارتش، تعقیب متجاوز ادامه یافت و سوسنگرد هم آزاد شد. منافقان کوردل که نقش علی آقا را دیدند، طاقت نیاوردند و همان روز شهیدش کردند!


   مهم این است که پیام امام اجرا شود

وقتی حضرت امام در پیام نوروزی‌شان در سال 1359 به مردم فرمودند عید خودتان را با جنگ‌زدگان تقسیم کنید، «رضا» کفش را که به مناسبت عید خریده بود به ستاد کمک به جنگ‌زدگان تقدیم کرد و به پدرم گفت: «برای من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم کافی است، مهم این است که پیام امام اجرا بشود».

 شهید رضا حجازی

منبع: کتاب سیرت شهیدان


نذر اباالفضل علیه‌السلام

چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. گفتند: این بچه زنده نمی‌ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضل(ع) کرد.

به نیّت فرزندش به فقرا غذا می‌داد، تا اینکه به طرز عجیبی این فرزند شفا یافت! او هرچه بزرگ‌تر می‌شد ارادت او به قمر بنی‌هاشم (ع) بیشتر می‌شد. دوم راهنمایی درس را رها کرد، تاریخ تولد شناسنامه را تغیر داد و به جبهه رفت! مدتی بعد مسئول دسته گروهان ابالفضل (ع) شد. خوشحال بود که به عاشقان ارباب کمک می‌کند.

علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت.

آخرین بار که به جبهه می‌رفت گفت:راه کربلا که باز شد برمی‌گردم! شانزده سال بعد پیکرش بازگشت...

همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به کربلا رفت!!

به خواب مسئول تفحص آمد و گفت: زمانش رسیده که برگردم !! و محل پیکرش را گفته بود!!

.

.

عجیب بود ،روزی که پیکر علیرضا تشییع شد روز تاسوعا بود...روز ابالفضل(ع) حالا حضور او بیش از قبل حس می‌شود.

برگرفته از کتاب مسافر کربلا


آن‌قدر چرخید تا به آسمان رسید

 

متولد 1348. قبل انقلاب، وقتی یک کودک خردسال بود، بازوبند پهلوانی کشور را دریافت کرد. قبل انقلاب، در نامه‌ای به امام، به نشانه اعتراض و به منظور کمک به امام، ورزش را ترک کرد. بعد انقلاب، یک بار در دیدار ورزشکاران، جلوی امام به اجرای ورزش باستانی پرداخت. جنگ که شد، خیلی نوجوان بود اما غیرتش اجازه نداد در خانه بماند. با دستکاری شناسنامه به جبهه آمد. عاشق مرام جبهه شد. آن‌جا هم ورزش باستانی راه انداخت. شب عملیات برای روحیه رزمنده‌ها یک چرخی زد که ماندگار شد؛ 300 دور در سه دقیقه چرخ می‌زد. آن شب وقتی تیر خورد، به فرمانده گفت: «من چیزیم نیست؛ شما برید. نذار بقیه بفهمند، روحیه‌شون خراب می‌شه.» تنها ماند و شهید شد. 14 سال بعد چند تکه استخوانش را آوردند خانه تا دل پدرش روشن شود.

22 اسفند 1363- شهادت سعید طوقانی، قهرمان ورزش باستانی



ام‌البنین‌های امروز

نه دلشان می‌آمد من را تنها بگذارند، نه دلشان می‌آمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی‌به‌دو می‌کردند. شوهرم به پسرم می‌گفت: «از این به بعد، تو مرد خونه‌ای؛ باید بمونی از مادرت مراقبت کنی.»

پسرم می‌گفت: «نه آقاجون! من که چهارده سالم بیش‌تر نیست. کاری ازم بر نمی‌آد. شما بمونید پیش مادر بهتره.»

-اگه بچه‌ای، پس می‌ری جبهه چه کار؟ بچه‌بازی که نیست.

- لااقل آب که می‌تونم به رزمنده‌ها بدم.

دیدم هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آیند، گفتم: «برید! هر دو تایی‌تون برید!»

13 جمادی‌الثانی-وفات ام‌البنین: روز تکریم مادران و همسران شهدا

منبع: کتاب مادران شهدا (روزگاران)


حجم: 169 کیلوبایت

یار 16 ساله امام زمان(عج) 

سال اوّل دبیرستان امتحان شیمی داشتیم. راضیه کنار حیاط مدرسه قدم می‌زد؛ کار هر روزش بود. قبل از امتحان یک چیزی می‌خوند. رفتم جلو، گفتم: راضیه جون! امتحان شیمی داریم، چی داری می‌خونی؟!

هر صبح دعای عهد می‌خوند و قبل از هر درسی زیارت عاشورا.

*

چندین عنوان قهرمانی ورزشی و مسابقات قرآنی داشت. وقتی می‌خواست انتخاب رشته کنه همه درس‌هاش ۲۰ شده بود به غیر یکی که ۱۹ شده بود.

همیشه می‌گفت: امام زمان (ع) یار بی‌سواد نمی‌خواد.

*

شهید راضیه کشاورز، یار 16 ساله امام زمان، از شهدای حادثه انفجار بمب در حسینیه سیدالشهدای شیراز توسط گروه تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی)


حجم: 103 کیلوبایت

مؤسس زورخانه پادگان دوکوهه را بشناسید!

 

سعید طوقانی در جریان اوج‌گیری مبارزات انقلاب و به نشانه اعتراض به رژیم شاه، در نامه‌ای به امام می‌نویسند: «من به خاطر کمک به شما و اعتراض به وضع موجود، ورزش خود را ترک می‌کنم.»

متولد 1348 است. این باستانی‌کار نوجوان، در هفت‌سالگی، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود کرد و مورد تشویق شاه و... قرار گرفت؛ او توانسته بود در 3 دقیقه، 300 دور بچرخد. بعدها ناراحت بود که چرا جلوی مسئولان قبل انقلاب ورزش کرده!

پدرش بهانه سن کم و برنگشتن جنازه برادر شهیدش را می‌آورد، اما سعیدِ همیشه خندان، شناسنامه‌اش را دست‌کاری می‌کند و به جبهه می‌شتابد.

سعید در خاطراتش نوشته بود: «عهد کرده‌ام با حضرتِ زهرا (سلام‌الله علیها) که ببینم ایشان چه کشیده‌اند» و همان بود که در عملیات بدر که با رمزِ یا زهرا (سلام‌الله علیها) شروع شده بود، تیری به پهلو و شکم او اصابت می‌کند و مانند مادر غریبش مظلومانه به شهادت رسید؛ در 15 سالگی: 22 اسفند 1363. 13 سال هم پیکرش در شرق دجله مخفی بود.

شادی روحش و سلامتی همه نوجوانانی که می‌خواهند مثل او باشند، صلوات.


حجم: 177 کیلوبایت

شهدای دیروز و جوان‌های امروز

 

شهدای ما، هر قطره خون‌شان توانست اکسیری بشود برای تبدیل عنصرهای پَست و نخاله‌ وجود ما به عنصرهای والا و باشرف. شهدا خودشان متحول شدند و در ارواح جوانان ما و مردم ما تحول آفریدند. جوان‌های امروز نه امام را که مظهر قداست و شرف و نمونه‌ برترین اولیا بعد از معصومین بود، دیده‌اند، نه دوران جنگ را تجربه کرده‌اند، نه سختی‌های دوران‌های قبل از انقلاب را دیده‌اند؛ اما همین جوان‌های امروز با روحیه‌ آماده و قوی، با ذهن روشن و عزم راسخ ایستاده‌اند. این بر اثر چیست؟ این همان تزریق خون است که شهیدان ما به این انقلاب انجام دادند؛ شهیدان ما را زنده کردند. این، یک ذخیره است. این ذخیره را ملت ایران باید حفظ کند.

امام خامنه‌ای1386/2/27

به مناسبت روز بزرگداشت شهدا. باشد که هم جوانان را درست بشناسیم و هم قدر خون شهدا را بدانیم.


حجم: 82.7 کیلوبایت

پس‌انداز با پیاده‌روی 

راه مدرسه‌اش دور بود. هم‌کلاسی‌هایش با ماشین می‌رفتند. آن موقع، روزی دوازده ریال پول توجیبی به او می‌دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با این‌که پول کمی بود، اما این بچه، هیچ‌وقت شکایتی نداشت. مدتی گذشت. متوجه شدیم اسدالله، زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می‌رود و تا مدرسه، پیاده‌روی می‌کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا این‌که یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد، رفت و مقداری پول آورد و گفت: «این‌ها را برای روزی مثل امروز پس‌انداز کرده بودم.» طفلکی پیاده مدرسه می‌رفت تا همان دوازده ریال را هم پس‌انداز کند!

شادی روح شهید اسدالله کشمیری و سلامتی همه نوجوانانی که می‌خواهند مثل او باشند، صلوات.

منبع: سایت صبح


طرح گرافیکی | روز بزرگداشت حضرت عبدالله بن حسن(ع) با روز شهادت شهید فهمیده

طرح رنگی

طرح سیاه و سفید

نوجوانی شهید حسن آقاسی زاده

حجم: 86.3 کیلوبایت

نوجوانی شهید حسن آقاسی زاده 

به من می‌گفت: «مادرجان وقتی من و داداش خونه‌ایم، کسی درِ خانه را می‌زند درست نیست شما و خواهرم درِ حیاط را باز کنید؛ یامن می‌روم یا داداش. شاید نامحرمی پشت در باشه؛ خوب نیست صدای شما را نامحرمی بشنوه» خیلی حساس و باغیرت بود با اینکه ما خودمان رعایت می‌کردیم اما همیشه حواسش بود ،مخصوصا به خواهرش.

برگرفته از کتاب دوران طلایی-موسسه روایت سیره شهدا


اگر شهید شدم، به مادرم تبریک بگویید

در کلاس ما علی و تعداد کمی از بچه‌ها نماز خواندن بلد بودند؛ معلم روستا مأموریت یاد دادن نماز را به علی داد. علی در کمتر از چند روز همه را مسجدی کرد.

بخشی از وصیت این نوجوانِ مدرسه‌ای را با هم بخوانیم:

«چقدر شهادت در راه خدا زیباست، مانند گل خوش‌بوست! من در این سرزمین، این‌قدر با دشمن می‌جنگم تا پیروزی و موفقیت نصیبم گردد و یا به درجه رفیع شهادت نائل گردم. اگر لیاقت داشته باشم که در راه اسلام و قرآن شهید بشوم، به مادرم تبریک بگویید، چون به مهمانی خدا رفته‌ام. راستی که مرگ در راه خدا چه خوب و خواستنی است.»

شهید 15 ساله علی مؤمنی

(به نقل از سایت آوینی)


دانش‌آموز باید دل‌گنده باشه!

شب بود. یه نوجوونی داد می‌زد: «ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی گریه منو در بیاری!»

رفتم سمت صدا. دیدم پسربچه‌ای انگشت‌هایش قطع شده و این حرف‌ها را به دست خونی‌اش می‌گفت:

«ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی اشک منو در بیاری...»

به نقل از «آسمان مال آن‌هاست، کتاب نوجوان. ص 37»


دانش‌آموز باید جگر شیر داشته باشد!

چهار نفر بودند، چهار تا عراقی که یک برانکارد را می‌بردند سمت خط نیروهای خودمان. شک کردیم که نقشه‌ای در کار نباشد. رفتیم جلو، دیدیم نوجوان 14-15 ساله‌ای توی برانکارد مجروح شده و خوابیده، نارنجک بدون ضامنی هم دستش گرفته و می‌گوید: «یالا! یالا!»

به نقل از آسمان مال آن‌هاست، کتاب نوجوان. ص 55


سن عاشقی

رزمنده ۱۴ ساله‌ای را به اسارت گرفته بودند. فرمانده‌ عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید:

«مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟»

نوجوان بسیجی ما در جواب گفت: «نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عاشقی را پایین آورده!»

براساس: جهان


ماجرای فراموش‌نشدنی

علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری. این سه دوست در نوجوانی از مهدی‌شهر استان سمنان به جبهه می‌روند. روزی کاغذی را امضا می‌کنند و با هم یک پیمان مهم می‌بندند. قرار می‌شود هر یک از آن‌ها که به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو دوست دیگر را شفاعت کند و از خدا بخواهد از گناهان آن دو درگذرد.

آن‌ها یک ماجرای فراموش‌نشدنی برای تاریخ می‌سازند؛ هر سه شهید آن‌ها شهید می‌شوند. این‌ها چیزهایی نیست که از خاطره ملت ما برود.


می‌گن دهه‌هفتادی‌ها خاصن

آره خب، خاصن!

بعضی‌هاشون خیلی خاصن.

و من دهه هفتادی خیلی خاصی بودم.

می‌تونستم توی تانگو و اینستاگرام عکس‌هام رو بذارم.

می‌تونستم گوشی به دست توی تلگرام و واتساپ هر روز بشینم گروه‌هام رو ببینم.

می‌تونستم مثل بقیه دوگوشی بذارم توی گوشم و گوشه اتاق لم بدم.

یا مثل بقیه دهه‌هفتادی‌ها تیپ خاص بزنم واسه مخاطب خاص.

می‌تونستم توی گیم‌نت‌ها پلاس باشم.

یا این‌که کتونی‌هام رو بپوشم برم زمین فوتبال.

می‌تونستم زیر دست داداش کار کنم؛ خدا تومن کاسب بشم.

ولی چیزی که هست من خاص بودم؛ به‌جای کتونی، پوتین پوشیدم. رفتم دمشق... دم عشق.


معلم کوچک جبهه‌ها

سنش کم بود.

خانواده‌اش اجازه نمی‌دادند جبهه برود.

سه روز اعتصاب غذا کرد تا آن‌ها را راضی کند که به جبهه برود.

نخبه علمی بود. درسش عالی بود.

به‌قدری باهوش بود که در سیزده‌سالگی به‌راحتی انگلیسی حرف می‌زد و در جبهه آموزش زبان می‌داد.

در عملیات والفجر هشت به‌شدت شیمیایی شد...

تا این‌که در ماه پایانی جنگ، مرداد ۱۳۶۷ به علت عوارض گازهای شیمیایی به شهادت رسید.

آقا محمود تاج‌الدین موقع شهادت، فقط 17 سال داشت.

بر اساس بانک اطلاعات شهدای نوجوان


منم ببرید!

گوشش را گرفت و پیاده‌اش کرد و گفت: «بچه! این دفعه چهارمه که پیاده‌ات می‌کنم.» گفتم «نمی‌شه. برو!» گریه کرد، التماس کرد ولی فایده نداشت. یواشکی رفته بود؛ از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نذاشتن سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مأمور قطار خم شد قطار رو بررسی کنه... دیده بود پسر نوجوانی به میله‌های قطار آویزان است؛ با لباس‌های پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.

بر اساس بانک اطلاعات شهدای نوجوان


دانش‌آموز باید خوش‌بو باشه

همیشه خوش‌بو بود، مسجد که می‌آمد خوش‌بوتر! می‌گفت: «اگر شما بخواهید پیش یک مقام یا شخص مهمی بروید، چه می‌کنید؟ سعی نمی‌کنید بهترین حالت را داشته باشید؟ موقع نماز هم شما در مقابل مهم‌ترین مقام دنیا و آخرت قرار دارید؛ پس هم حواستان را خوب جمع کنید و هم خوش‌بو باشید.»

این آدم خوش‌بوی خاطره ما، نوجوان شهید مجید عامری، یک روز هم عطر خوش‌بوی واقعی رو انتخاب کرد؛ یعنی شهادت رو...


 دانش‌آموز باید «کاپیتان» باشه!

در مسابقات، برای این‌که بهترین‌ها شناخته بشوند، یه بازوبند منحصربه‌فرد هم به بازوشون می‌بندن، این یعنی «کاپیتان» کسی که از بقیه هم‌سن‌وسال‌ها سرآمدتره.

حالا بخشی از نوشته یک کاپیتان 12 ساله را بخونید:

آمریکای جهانخوار و هم‌پیمانانش برای شکست این انقلاب حداکثر تلاش خود را می‌کنند، اما ما می‌دانیم «ید الله فوق ایدیهم»، این دست خداست که توطئه‌های دشمنان جهانخوار را در هم می‌کوبد.

شهید علیرضا محمودی انصافاً سرآمد 12 ساله‌ها بود، چون اهل عمل بود.

اگه در مسابقات خدا مرد عمل بشی، اون‌وقت خدا می‌کندت کاپیتان تیم خودش...


بچه برو بیرون!

داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.

گفتم: «بچه! بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.»

یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ گردان تخریبه!»

برگرفته از: کتاب امتحان نهایی، نوشته مهدی قزلی


دانش‌آموز باید عملی باشه

داره بارون می‌آد. هوا خیلی سرده. حالا این‌همه شب رفتیم مسجد، یه امشب رو نریم، مگه چی می‌شه؟

**

در آرامش و راحتی، همه اهل عمل‌اند. هنر اینه که در اوج سختی‌ها، عملی باشیم.

می‌تونه 17 سالت باشه، ولی تو همه صحنه‌ها و عرصه‌ها عملی باشی، یعنی اهل عمل باشی، حتی زیر گلوله توپ و خمپاره، حتی در خاک‌ریز جنگ، حتی تا پای آخرین قطره خونت.

*

«جیب‌هایش را گشتند؛ فقط «یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس.» همگی خونی بودند. غلام‌رضا 17 سال بیش‌تر نداشت.»

*

این روزها هم می‌شه شهید شد، فقط جنس عملش فرق کرده.


دانش آموز باید مرد باشه

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی‌سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می‌شدم، نیم‌خیز هم که شده از جاش بلند می‌شد. اگر 20 بار هم می‌رفتم و می‌آمدم بلند می‌شد

می‌گفتم: «علی جان! من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟»
می‌گفت: «احترام به والدین، دستور خداست.»

علی آقا که یه روز مثل من دانش‌آموز بوده، میره جبهه، تو جبهه هم وقتی یه دستش از کار میفته و یه پاش هم نیمه فلج، جهاد رو ترک نمی‌کنه و باز میشه مرد جنگ.

مرد داستان ما، شهید علی ماهانی است.

مرد که باشی، می‌تونی شهید بشی ...

از این‌جا تا آسمان فاصله‌ای نیست، فقط باید مرد پرواز باشیم.